بسمالله
احمدینژاد ولمان نمیکند!
جوادآقا، شوهرخالهام، مشهدی است و خالهام را برده آنجا زندگی کنند. مهمانشان بودیم. سر نهار، تلفن زنگ زد. خالهام را میخواستند. پرسیدیم کیه این وقت ظهر؟! جوادآقا گفت: از دفتر محموده! سکوتمان را که دید، توضیح داد: احمدینژاد.
از آنجا که اشتغال دائم دارد به سرکار گذاشتن ملت، محلش ندادیم. بیاعتنائیمان را که دید، گفت: بابا محموده به خدا!
*
قصه این بود که یک روز خالهام حرم بوده که احمدینژاد سر میرسد. خب، طبق معمول چندنفر جلوتر از خودش میفرستد که نامههای مردم را جمع کنند. خاله ما هم که میبیند بازار نامهنویسی داغ است، یک تکه کاغذ گیرمیآورد و مینویسد که دخترم و همسرش در عسلویه به عنوان مهندس شرکت نفت کار میکنند. مهدکودک عسلویه ساعت هشتونیم باز میشود. درحالیکه اینها مجبورند ساعت شش خانه را ترک کنند. بهخاطر همین مشکل، خیلی از خانوادههای عسلویه که زنوشوهر نفتی هستند نمیتوانند بچهدار شوند. آنها هم که بچهدار شدهاند، خانم مجبور شده موقعیت شغلی خودش، که سالها بابتش زحمت کشیده را از دست بدهد. لطفاً ترتیبی بدهید یک مهدکودک که به ساعت کاری اینها بخورد در آنجا تاسیس بشود!
*
جوادآقا تعریف میکرد خیلی وقت است از ان ماجرا میگذرد. نسرین و علی تصمیم گرفتهاند تعهدشان که تمام شد منتقل بشوند تهران. ما بیخیالش شدهایم، احمدینژاد ولمان نمیکند! چندبار تاحالا زنگ زدهاند. گویا مسائل کارکنان منطقه عسلویه زیر نظر شرکت نفت است... زنگ میزنند میگویند از فلان طریق پیگیری کنید.. فلان نامه را بنویسد! دخترخالهام میگفت: من ماندهام اصلاً چهطور آن نامه را خواندهاند.. بس که کاغذش مچاله و خطش هولهولکی و اجقوجق بود! باور کن یک تیم فقط برای خواندنش کار کردهاند!
*
مرتبط نوشت1: جوادآقا شدیداً طرفدار احمدینژاد است. چندبار خواستم کاری کنم دست بردارد از این همه طرفداری.. رفتم بالای منبر. آخر حرفهام یک نگاهی از بالای عینک به آدم میکند، روزنامه قدسش را میدهد بالا و از پشت روزنامه، با لحن دیکتاتورمنشانه یک سرهنگ بازنشسته میگوید: فقط محمود!
مرتبطنوشت2: آدم شاید هزارتا حرف و نقد هم داشته باشد اما این کارهایش باید در تاریخ ثبت شود.
بیربطنوشت 3: توجه کردهاید همه مشهدیها یا جوادند یا رضا؟!